جدی و شوخی...
17 اردیبهشت 1396 توسط Bentollayal
بابایش کمر درد داشت و چند روزی زمین گیر شده بود دکتر دوا کرده بودنش.در و همسایه برای احوال پرسی می آمدند خانه شان.خیلی ها هم زنگ می زدند.
رامین پشت گوشی به یکی شان گفته بود:یکی از مهره های کمر بابام از جاش در اومده، افتاده تو شکمش،دکترا پیدایش نکردند،حالا باید از لوازم یدکی فروشی یکی دست و پا کنیم.آنقدر جدی شوخی میکرد که همه باورشان می شد.
منبع:سیره ی شهدای دفاع مقدس/نشاط و شوخ طبعی/ص65