Bentollayal

  • خانه 

روی زمین می خوابید...

22 آبان 1396 توسط Bentollayal

حمید هیچ گاه از لحاف و تشک استفاده نمی کرد. همیشه روی زمین می خوابید. سعی می کرد بین خود و فقیرترین افراد تناسب ایجاد کند. یک شب با اینکه فصل زمستان بود مثل همیشه زیر آب سرد رفته بود. آن شب حالت عجیبی داشت. از سرما می لرزید و با خودش حرف می زد. ما دو تا پتو داشتیم. از او خواستم برای گرم شدن پتوها را رویش بیندازد. اجازه نداد و در همان حال گفت:( الآن خیلی ها هستند که توی همین شهر این دو تا پتو را هم ندارند). آنگاه عبایش را به دوش کشید وتمام شب را با آن به سر برد.

 

منبع:سیره شهدای دفاع قدس/ساده زیستی/ص236

 نظر دهید »

روی زمین می خوابید...

22 آبان 1396 توسط Bentollayal

حمید هیچ گاه از لحاف و تشک استفاده نمی کرد. همیشه روی زمین می خوابید. سعی می کرد بین خود و فقیرترین افراد تناسب ایجاد کند. یک شب با اینکه فصل زمستان بود مثل همیشه زیر آب سرد رفته بود. آن شب حالت عجیبی داشت. از سرما می لرزید و با خودش حرف می زد. ما دو تا پتو داشتیم. از او خواستم برای گرم شدن پتوها را رویش بیندازد. اجازه نداد و در همان حال گفت:( الآن خیلی ها هستند که توی همین شهر این دو تا پتو را هم ندارند). آنگاه عبایش را به دوش کشید وتمام شب را با آن به سر برد.

 نظر دهید »

پرهیز از عصبانیت...

04 مهر 1396 توسط Bentollayal

کمتر عصبانی می شد و با کسی که از راه حق منحرف شده بود، با عطوفت و نرمی بر خورد و او را نصیحت می کرد، تا از خطایش بر گردد.

وقتی هم که عصبانی می شد، نماز میخواند تا عصبانیتش از بین برود. همواره می گفت:«قول پیامبر (صلی الله علیه و آله) است که وقتی عصبانی شدید، دو رکعت نماز بخوانید تا عصبانیت تان فرو نشیند.»

 

سیره شهدای دفاع مقدس21/تواضع و فروتنی/ص 253

 نظر دهید »

جدی و شوخی...

17 اردیبهشت 1396 توسط Bentollayal

بابایش کمر درد داشت و چند روزی زمین گیر شده بود دکتر دوا کرده بودنش.در و همسایه برای احوال پرسی می آمدند خانه شان.خیلی ها هم زنگ می زدند.

رامین پشت گوشی به یکی شان گفته بود:یکی از مهره های کمر بابام از جاش در اومده، افتاده تو شکمش،دکترا پیدایش نکردند،حالا باید از لوازم یدکی فروشی یکی دست و پا کنیم.آنقدر جدی شوخی میکرد که همه باورشان می شد.

 

منبع:سیره ی شهدای دفاع مقدس/نشاط و شوخ طبعی/ص65

 نظر دهید »

نا شناس...

11 اردیبهشت 1396 توسط Bentollayal

شاد و شنگول از مدرسه آمد.

ننه!سلام.گرسنمه!چی داریم؟

مادر،با دست پاچگی نخ قالی را گره زد.هیچی نگفت.آرام با پشت دست اشکش را پاک کرد.

او هم هیچی نگفت.جلدی رفت کوچه،سراغ دوستاش بازی کنه،خیلی وقت ها اینجوری بود.

نمی دانم!شاید نمی خواست مادر بیش از این ناراحت بشه.

خیلی گرسنه اش بود،هیچی تو خانه نبود.نه ماستی نه پنیری!یک تکه نان برداشت.رفت زد تو روغن با چه حظ و کیفی خورد،طفلک!

دوست داشت ناشناس بماند. این بار به عنوان نیروی عادی رفت.با سعید شالی معصومی فرمانده ی گردان کمیل که شهید شد.او هم رفت و در مرحله ی دوم والفجر چهار،گمنام گمنام مفقودالجسد شد.

منبع:سیره ی شهدای دفاع مقدس/ساده زیستی/ص226

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

Bentollayal

جستجو

موضوعات

  • همه
  • اخلاقی
  • بدون موضوع
  • دلنوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس