نا شناس...
شاد و شنگول از مدرسه آمد.
ننه!سلام.گرسنمه!چی داریم؟
مادر،با دست پاچگی نخ قالی را گره زد.هیچی نگفت.آرام با پشت دست اشکش را پاک کرد.
او هم هیچی نگفت.جلدی رفت کوچه،سراغ دوستاش بازی کنه،خیلی وقت ها اینجوری بود.
نمی دانم!شاید نمی خواست مادر بیش از این ناراحت بشه.
خیلی گرسنه اش بود،هیچی تو خانه نبود.نه ماستی نه پنیری!یک تکه نان برداشت.رفت زد تو روغن با چه حظ و کیفی خورد،طفلک!
دوست داشت ناشناس بماند. این بار به عنوان نیروی عادی رفت.با سعید شالی معصومی فرمانده ی گردان کمیل که شهید شد.او هم رفت و در مرحله ی دوم والفجر چهار،گمنام گمنام مفقودالجسد شد.
منبع:سیره ی شهدای دفاع مقدس/ساده زیستی/ص226